داستان کوتاه: جنگ خرمشهر

ساخت وبلاگ

"داستان کوتاه"
#جنگ_خرمشهر
و شاهدا و مشهود...


يه بيل دسش گرفته بود و خاک توگوني مي ريخت.
وقتي مي گم:اين يه شوخيه.
با اخم نگام مي کنه.
بازم مي گم:اين يه شوخيه!
_ چي شوخيه؟
همين که ميگيد، جنگ شده.
به طرف پنجره ها مي ره و شروع مي کنه به چسب کاري.
يه دفه ميز مطالعه از جا کنده ميشه و مي خوره تو پيشونيم.
_ بايد جلوشونو بگيريم،تير اندازي که بلدي؟
آره،ولي بازم مي گم:اين يه شوخيه.
اسلحه تاشويي رو مسلح مي کنه و مي ده دستم.
پس اون آقاهه کجاست؟
_ کدوم آقاهه؟
همون که ازش کتاب تحويل گرفتم.
_ حالتون خوبه؟
واسه چي بايد حالم خوب باشه،تو اين وضعيت؟
_ شما چيزي در رابطه با جنگ شنيدين ،از نوع تحميلي ش؟
نه نشنيدم ! بلکه ديدم، بودم، و با گوشت و، پوست و، استخون لمسش کردم!
با تعجب نگام مي کنه!
_ بهتون نمياد.
چي بهم نمياد؟
_ اينکه عمرتون به جنگ جهاني قد بده.
نه آقا،همين چند سال پيش تموم شد.
انگشت اشاره ش رو فرو مي کنه بغل شکمم.
از جا مي پرم.
نکن آقا، شوخيت گرفته،تو اين وضعيت؟
سگرمه هاش از هم باز مي شن و يه لبخند مي شينه گوشه لبش.
_ محض اطمينان بود.
صداي پاهايي شنيده مي شه و بعد انگار چيزي پخش مي شه کف سالن.
چشمام رو مي مالم و يه بار ديگه چشم مي گردونم تو سالن.
__ خاک رفته تو چشاتون؟
خاک کجا بود آقا،الانه که سالن رو سرمون خراب شه.
اسلحه رو بر مي گردونم به هش.
آقا خواهشا منو وارد اين بازيا نکنيد.
از جا مي پره و با عصبانيت مي گه:
_ بازي،کدوم بازي آقا؟
الان ديگه وضعيت از قرمز هم گذشته،دشمن از "کشتارگاه" و "راه آهن"عبور کرده،جنگ تن به تن هم نتيجه نداده.
زن و بچه ها رو که دست و پاگير بودن به زور فرستاديم عقب.از يه مشت آدم "معمولي" که کاري بر نمياد.جنگ آدم خودشو مي طلبه.
در حالي که زخم دست و کمرش رو با پيراهن مي بنده.
_حالا اينجا و خيابان آرش،آخرين سنگره،واسه جنگيدن به يه عده آدم تازه نفس لازم داريم.
نگاهي به من مي کنه و مي گه:
_ مث شما !
از رو صندلي بلند مي شم و درحالي که بلاتکليف تو سالن مي گردم مي گم:
ول کن آقا،تورو خدا ول کن، من که از اول گفتم اين يه شوخيه،نگفتم؟
يهو به طرفم خيز بر مي داره و کف دستش رو روسرم مي زاره و فشار ميده پايين طوري که با پيشوني پهن مي شم وسط ميز مطالعه.
با صداي خورد شدن شيشه ها و پخش شدنشون کف زمين، لال موني مي گيرم.
سرم رو بلند مي کنم.روبروم نشسته.رو صندلي.با لباسهاي تميز و مرتب.کتابي تو دستش گرفته بود.
_ ببخشيد،عمدي نبود.
نگاش مي کنم.
_ پام خورد به ميز.
چيزي نمي گم.کتابي قطور رو ميز روبه روم بازه.چند برگي بيشتر به تموم شدنش نمونده.دور و برم آرومه.
نه صداي شليک گلوله ايي.نه هجوم دشمني.نه اسلحه ايي.حتي از جنگ تحميلي هم خبري نبود.آروم،آروم.
ساکت، ساکت.واسه امروز بس بود.کتاب رو مي بندم و بلند مي شم.
يواشکي از کنار ميز رد مي شم تا باهاش برخورد نکنم.
سر بر مي گردونم و نگاش مي کنم.عينک به چشم زده و بي سروصدا در حال مطالعه است.کتابم رو برمي دارم و ميرم.
بعد از تحويل کتاب دوباره به سالن مطالعه بر مي گردم تا،بدون خداحافظي نرفته باشم.
صندلي کنار ميز مطالعه خاليه.
شايد ميز رو اشتباهي اومدم.
گوشه،کنارسالن رو ديد مي زنم.پيداش نيس!
تشنه م.ليوان آبي از آبسردکن کنار در پرمي کنم.ليوان روکه بالا ميارم.
مي بينمش.
چسبيده به ديوار!
با همون ابهت.همون اخم ،همون عضلات.با همون آمادگي.
نوشته ايي کنارش چسبيده.جلوتر مي رم.
بعد از چهار،پنج ساعت مطالعه.هنوز گيج مي زنم.
بازم جلوتر.خودش بود.مطمئنم.
"سيد عبدالرضا موسوي".
پس چرا نوشته "شهيد
از اول که گفتم:همه چي، يه شوخيه.
به چشمام خيره مي شه و مي گه:
_ با قلمت،مي توني"بجنگي"؟
#سيد_حميد_موسوي_فرد
#ايران_خرمشهر
15/اسفند/96
04/آوريل/2017


داستان کوتاه: جنگ خرمشهر


 

حتي اگر نباشي...
ما را در سایت حتي اگر نباشي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9adbeyatcheed بازدید : 134 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 15:21